پیشتر شعری از بیدل را برای سنگ لحد انتخاب کرده بودم که در نهایت وسعت بود. اولّین بار آن را از ساعد باقری شنیدم. "وحشیِ دشتِ معاصی را/ دو روزی سر دهید/ تا کجا خواهد رمید؟/ آخر، شکارِ رحمت است!". آرامشی لطیف و جوششی رحمانی داشت. شروع ش این بود که "از چمن تا انجمن جوشِ بهار رحمت است/ دیده هرجا باز می گردد دچار رحمت است" فوق العاده بود. رحمت الهی راهت را از هر طرف می بست. گزیر و گریزی نبود. لایمکن الفرار من حکومتک. " نیست باک از حادثاتم در پناهِ بیخودی/ گردش رنگی که من دارم، حصار رحمت است". دوست داشتم تصویر آن حبس رحمانی را . 

حالا مدّتی است شعر سنگِ آخرم را به شعر دیگری از بیدل تغییر داده ام. اینست‌ آن که اسیرم کرده: "به صد دام آرمیدم/ دامن از چندین قفس چیدم/ ندیدم جز به بال نیستی/ پروازِ آزادی . " شعر در نهایت استواری و استقامت است. بهترین توصیف مسافری است که جان ها کنده است و رنگی نگرفته. "ز سعیِ جان کنی هایم مباش ای هم نشین غافل/ که از هر ناله ی من تیشه یده ست فرهادی" "حریفان، جامِ افسونِ تغافل چند پیمودن؟/ بهار است، از فراموشانِ رنگِ‌ رفته هم یادی . " 

بهار است از فراموشان رنگ رفته هم یادی .

.

.

.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها