شعر نقاش شهریار سراسر تعابیری است که اگر روزی می خواستم در مورد خودم بنویسم تک تک آن ها وصف الحالِ لحظه بود ، 

  • نقش یک نبوغ ناکام.
  • من در شب یک غارِ هراس انگیزم
  • در سایه ی روشن شکوه و اندوه!
  • رنگ بهاری که جوانان آن را، از پشت در و شیشه ی زندان دیدند
  • یک ماه که از هلال خود تا به محاق، یک چشم به هم زدن رهایی از ابر نداشت!
  • یک نقش که در سینه ی نقّاشش مرد
  • یک راز که ناخوانده به گورش کردند
  • یک لاله ی وحشی که به چشم شهلا، یک چهره ز خود در آب و آیینه ندید
  • یک چشمه که در منگنه ی صخره ی کوه، یک عمر به اختناق در خود پیچید، یک راهِ نفس رهاندن از صخره نداشت!
  • یک نادره معمار که هر طرحی ریخت، تا خواست بنا کند خرابش کردند!
  • .

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها