حبذا ...



حالا که سالگرد آیت الله هاشمی رفسنجانی است و بازار بازنوشت خاطرات و خطرات رونق دارد، می خواهم خاطره ای عجیب و غیرقابل باور مربوط به ایشان را اینجا بنویسم. اواسط اسفند نود و چهار، وقتی هاشمی آراء تهران را با اختلاف غیرقابل منازعه ای برده بود و آن لیستِ تَکرار توانسته بود آیت الله یزدی و آیت الله مصباح را از گردونه خارج کند، فضای عجیبی بر تهران حاکم بود. در اوج بود، خاتمی و هاشمی هم. لیستی را برای رهبری آینده بسته بودند، به زعم خودشان. ونی را هم که عمدتا میشد به آنها خط بدهند در لیست گذاشته بودند. مثل آیت الله امامی کاشانی و شاه آبادی و . که البته در همین محاسبه هم اشتباه کرده بودند. یکبار حضورا خدمت آقای امامی کاشانی بودیم در سال هشتاد و هشت، ایشان فرمودند "من اگر روزی بین آقا و آقای هاشمی مجبور به انتخاب شوم،‌ دامن این سیّد را رها نخواهم کرد " و بعد خوابی که نوروز همان سال،‌ چندماه پیش از انتخابات در مورد حوادث دیده بودند را برایمان تعریف کرد. خواب را  همان موقع به آقا گفته بودند و برآوردشان این بود که این جریان به هدایت امام زمان روحی فدا مدیریت خواهد شد. شاید یکی از دلایل آن خطاب دل شکن و روح افزای نماز جمعه ی آیت الله ای به امام زمان علیه السلام،‌ ریشه در این خبرها داشت. که مرحوم آیت الله بهجت هم به صراحت خبری از آن داده بود. لکن لیست امید، امیدوار به لغزش اینها در روز حادثه بود. روی تک تک افراد محاسبه کرده بودند. مثلا آیت الله شاه آبادی که همین امسال به رحمت خدا رفتند، فرزند شیخ عارف آقای شاه آبادی، در نهایت سادگی و سلامت بود. شب انتخابات برای عرض تبریک منزل ایشان بودیم و از هر دری سخنی. میان صحبت قرآن را پیش ایشان بردم و خواستم استخاره ای بنمایند. این آیه آمد:‌ "ان الذی فرض علیک القرآن لرادّک الی المعاد". تاملّی کردند و فرمودند "خوبست. وظیفه است. حتما باید انجام شود". بعد خدمتشان عرض کردم که استخاره در مورد پیشنهاد کنار رفتن شما بود تا آیت الله یزدی وارد لیست شوند. حاج آقا که درمانده بود از تدبیری که کرده بودم، فرمود والله من ابایی ندارم،‌ ولی این برای ایشان خوب نیست. و به نحوی قضیه را جمع و جور کرد و طفره رفت. بماند که اطراف ایشان آن شب، افراد نزدیک به مشایی هم بودند و سر از پا نمی شناختند از بردی که حاصل شده. و ای کاش که ایشان به جواب‌ آن استخاره پاسخ داده بود. والله مستعان

و امّا در همین فضای سرد آن اسفند،‌ که دلسوزان نگران اسلام و انقلاب بودند، روزی در جمع خانواده بودیم که برادر محمّد از رویای عجیبی که چند شب گذشته دیده بود، خبر داد. خواب دیده بود آقای هاشمی را که صورتش بسیار برافروخته و سرخ و آتشین بوده است، و ناگهان به داخل حوض آبی می پرد تا خود را خنک کند. "به محض رسیدن به آب، جوش آمد و بخار شد و ذرّات ش به آسمان رفت و اثری از او نماند". پدر می گفت،‌ معنای خواب شاید اینست که عصبانیتی که او این سال ها کشیده است، حالا با این رای بالایی که آورده مرتفع شده. و آب خوبست و پاکی است در خواب و شاید که راه صلاح گیرد!

سال بعد، حوالی همان ایّام بود .

عاقبت چون چرخ کژقامت خمید

.


حالا که سالگرد آیت الله هاشمی رفسنجانی است و بازار بازنوشت خاطرات و خطرات رونق دارد، می خواهم خاطره ای عجیب و غیرقابل باور مربوط به ایشان را اینجا بنویسم. اواسط اسفند نود و چهار، وقتی هاشمی آراء تهران را با اختلاف غیرقابل منازعه ای برده بود و آن لیستِ تَکرار توانسته بود آیت الله یزدی و آیت الله مصباح را از گردونه خارج کند، فضای عجیبی بر تهران حاکم بود. در اوج بود، خاتمی و هاشمی هم. لیستی را برای رهبری آینده بسته بودند، به زعم خودشان. ونی را هم که عمدتا میشد به آنها خط بدهند در لیست گذاشته بودند. مثل آیت الله امامی کاشانی و شاه آبادی و . که البته در همین محاسبه هم اشتباه کرده بودند. یکبار حضورا خدمت آقای امامی کاشانی بودیم در سال هشتاد و هشت، ایشان فرمودند "من اگر روزی بین آقا و آقای هاشمی مجبور به انتخاب شوم،‌ دامن این سیّد را رها نخواهم کرد " و بعد خوابی که نوروز همان سال،‌ چندماه پیش از انتخابات در مورد حوادث دیده بودند را برایمان تعریف کرد. خواب را  همان موقع به آقا گفته بودند و برآوردشان این بود که این جریان به هدایت امام زمان روحی فدا مدیریت خواهد شد. شاید یکی از دلایل آن خطاب دل شکن و روح افزای نماز جمعه ی آیت الله ای به امام زمان علیه السلام،‌ ریشه در این خبرها داشت. که مرحوم آیت الله بهجت هم به صراحت خبری از آن داده بود. لکن لیست امید، امیدوار به لغزش اینها در روز حادثه بود. روی تک تک افراد محاسبه کرده بودند. مثلا آیت الله شاه آبادی که همین امسال به رحمت خدا رفتند، فرزند شیخ عارف آقای شاه آبادی، در نهایت سادگی و سلامت بود. شب انتخابات برای عرض تبریک منزل ایشان بودیم و از هر دری سخنی. میان صحبت قرآن را پیش ایشان بردم و خواستم استخاره ای بنمایند. این آیه آمد:‌ "ان الذی فرض علیک القرآن لرادّک الی المعاد". تاملّی کردند و فرمودند "خوبست. وظیفه است. حتما باید انجام شود". بعد خدمتشان عرض کردم که استخاره در مورد پیشنهاد کنار رفتن شما بود تا آیت الله یزدی وارد لیست شوند. حاج آقا که درمانده بود از تدبیری که کرده بودم، فرمود والله من ابایی ندارم،‌ ولی این برای ایشان خوب نیست. و به نحوی قضیه را جمع و جور کرد و طفره رفت. بماند که اطراف ایشان آن شب، افراد نزدیک به مشایی هم بودند و سر از پا نمی شناختند از بردی که حاصل شده. و ای کاش که ایشان به جواب‌ آن استخاره پاسخ داده بود. والله مستعان

و امّا در همین فضای سرد آن اسفند،‌ که دلسوزان نگران اسلام و انقلاب بودند، روزی در جمع خانواده بودیم که برادر محمّد از رویای عجیبی که چند شب گذشته دیده بود، خبر داد. خواب دیده بود آقای هاشمی را که صورتش بسیار برافروخته و سرخ و آتشین بوده است، و ناگهان به داخل حوض آبی می پرد تا خود را خنک کند. "به محض رسیدن به آب، جوش آمد و بخار شد و ذرّات ش به آسمان رفت و اثری از او نماند". پدر می گفت،‌ معنای خواب شاید اینست که عصبانیتی که او این سال ها کشیده است، حالا با این رای بالایی که آورده مرتفع شده. و آب خوبست و پاکی است در خواب و شاید که راه صلاح گیرد!

سال بعد، حوالی همان ایّام بود .

عاقبت چون چرخ کژقامت خمید

.


 

کلام لطیفی است از جنید، که می فرماید : "یا من هو کل یوم هو فی شان، اجعلی لی فی بعض شانک ". یوم در قرآن به معنی روز نیست علی الاغلب! به معنی مرتبه و نشئه ی وجودی است. به مفهوم عوالم مختلف است. وقتی می فرماید که هو الذی خلق السماوات و الارض فی سته ایام،‌ در شش یوم آفرید، یوم اینجا معنی روز نیست در مقابل شب، به معنای نشئه ی وجودی است. لغتی که بتواند بار معنایی آن را برساند موجود نبوده آن زمان. هنوز هم نیست. نزدیک ترین لغتی که آن زمان به این مفهوم بوده است، همین یوم است. همانطور که به حد فاصل و واصل یک افق به افق دیگر می گویند یوم، از سپیده ی خورشید تا غروب و محو آن در افق، یوم در معنای آیه ی فوق یعنی افق. در شش افق مختلف عوالم هستی را آفریده است. السماوات و الارض اینجا یعنی تمام آنچه که هست. چون نمی دیده است انسان به غیر از زمین و آسمان، هستی را اینگونه توضیح داده است که السماوات و الارض. افق اول جسم است. که بعد از مرگ دنیوی از آن درمی گذریم و حرکت می کنیم به سمت افق های دیگر. که بالاتر و والاترند از نشئه ی فعلی جسمانی. کلام جنید، معنایش لمس آن افق ها در افق جسمانی است. آیه ی "کل یوم هو فی شان"، یعنی در هرکدام ازین افق ها شان و راتبه ی خداوندی مشخص و مختص به خود است. ظهور او در هر یوم، در شان خاص آن یوم است. معانی دیگر و بطون بسیاری می تواند البته علاوه بر این داشته باشد. لکن معنی کلام جنید واضح است، "یعنی بیا که آتش موسی نمود گُل/ تا از درخت نکته ی توحید بشنوی "

.


پیشتر شعری از بیدل را برای سنگ لحد انتخاب کرده بودم که در نهایت وسعت بود. اولّین بار آن را از ساعد باقری شنیدم. "وحشیِ دشتِ معاصی را/ دو روزی سر دهید/ تا کجا خواهد رمید؟/ آخر، شکارِ رحمت است!". آرامشی لطیف و جوششی رحمانی داشت. شروع ش این بود که "از چمن تا انجمن جوشِ بهار رحمت است/ دیده هرجا باز می گردد دچار رحمت است" فوق العاده بود. رحمت الهی راهت را از هر طرف می بست. گزیر و گریزی نبود. لایمکن الفرار من حکومتک. " نیست باک از حادثاتم در پناهِ بیخودی/ گردش رنگی که من دارم، حصار رحمت است". دوست داشتم تصویر آن حبس رحمانی را . 

حالا مدّتی است شعر سنگِ آخرم را به شعر دیگری از بیدل تغییر داده ام. اینست‌ آن که اسیرم کرده: "به صد دام آرمیدم/ دامن از چندین قفس چیدم/ ندیدم جز به بال نیستی/ پروازِ آزادی . " شعر در نهایت استواری و استقامت است. بهترین توصیف مسافری است که جان ها کنده است و رنگی نگرفته. "ز سعیِ جان کنی هایم مباش ای هم نشین غافل/ که از هر ناله ی من تیشه یده ست فرهادی" "حریفان، جامِ افسونِ تغافل چند پیمودن؟/ بهار است، از فراموشانِ رنگِ‌ رفته هم یادی . " 

بهار است از فراموشان رنگ رفته هم یادی .

.

.

.


بچه که بودم، سرنوشت هیچکدام از شخصیت های تاریخ مقدس به نظرم دردناک تر از سرنوشت نوح نمی آمد، به خاطر توفان که او را چهل روز در کشتی اش زندانی کرده بود. بعدها، اغلب بیمار بودم، و روزهای درازی را من نیز در کشتی» می ماندم. آنگاه بود که دریافتم نوح نتوانسته بود هیچگاه دنیا را به آن خوبی ببیند که از کشتی دید، هرچند که تنگ و بسته بود و زمین در تاریکی فرو رفته . "

در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست  

.

.

پ.ن: این روزها زیاد می پرسند از من، که چه بخوانم،‌ چه کنم، بمانم، بروم، به کجا و یا دنبال پادزهر این دلمردگی ها می گردند. من در مقاطع مختلف زندگی، به سخت ترین شیوه ی ممکن با همه ی این موجودات درگیر بوده ام. گاه پنجه به صورتم انداخته اند و زمین گیرم کرده اند. گاه به نحوی تخیلی پاسخی یافته ام که دوچندان مرا به پیش برده. و وقتی به مقصد رسیده ام فهمیده ام که هیچ پشت هیچ است. سالیانی هم به کل از خیر پاسخ به آن ها گذشته ام. در مداری از بی طرفی و بی تفاوتی. که سخت ترین حالی بوده است که داشته ام. تمام این صحنه ها مثل روز پیش چشمانم است. آن حالات سردرگمی و سردرد را از این فاصله هنوز به خوبی حس می کنم. آن روزها که دنیا تمام می شد هر جمعه ها غروب. یا همان روزی که در کافه ای در فرانسه دنیا پیش چشمانم آنقدر تار بود که احساس کوری و خفگی محض می کردم.  و بغض راه گلویم را چنان بسته بود که اینهمه که چه؟ همان کافه ای که مثل همیشه صدای آهنگ مشهور پابلو ابیسپو فضا را پر کرده بود. اخیرا که آن موسیقی را دوباره گوش می کردم، تمام آن حالات اضطراب و ‌آشوب برایم زنده می شد. چون کهنه زخمه ای که به تار می کشانی اش. می دانی؟ در این سال ها، به جای این یک خط را بروم و بازگردم، صدها راه رفته ام. به موازات. می شناسم راه از بیراهه ها. و قدم نخست راه احساس نیستی است. فکر مرگ است. و انقطاع از تمام تعلقّات. آنگاه زندگی آغاز می شود. و انسان به این فهم می رسد که در بهترین موقعیت تحصیلی و مالی در آمریکا باشد هیچ موفقیّت و مزیّتی ندارد بر کشاورز ساده ای که در محروم ترین نقاط عالم کار می کند. می فهمد که زن یا مرد، زشت یا زیبا، فقیر یا غنی همه ظاهری است. هیچ تاثیری در ابدیت ما ندارد. اینها همه اعتباریات است. تمام معنی زندگی حتی در کنج یک سلول انفرادی ابدی هم حاصل می شود . در عدم افکندم آخر خویش را وا رهاندم جان پر تشویش را  


حالا که این روزها همه می نالند از شرایط،‌ از قیمت دلار و ضیاع و عقار، من راستش از سرخوشی پُرم. در بلا هم می چشم لذّات او/مات اویم/مات اویم/ مات او. آنها که پارسال اشتباه کردند و دنبال دنیا راه افتادند و بیست و چند میلیون رای به دنیا دادند، حالا همان ها دارند اشتباه بزرگ تری می کنند و ضجّه می زنند برای دنیایشان. که شاید روزنه ای باز شود و از همان مسیر اشتباهی که آمدند بتواند به مقصد و مقصودشان برسند. نمی دانند که باید بازگردند. نمی دانند که هرقدر در این مرداب دست و پا بزنند، بیشتر فرو می روند. کز کشیدن تنگ تر گردد کمند. نمی دانند که سرنوشت محتوم ملّت ایران اینست که تنها خدا را بجوید وگرنه به لعنت دین و دنیا می رسد. و اذکر اسم ربّک و تبتّل الیه تبتیلاً و تنها اسم پروردگارت را یاد کن، و از غیر او منقطع شو. خودت را بسپار به آغوش او. همانست که بازمیگرداند آنچه که به ظاهر از دست رفته است. یا رادّ ما قد فات. و ای بسا بیش تر  

.

.

چقدر خوشحالم که به ایران بازگشتم. چقدر خداوند لطف کرد که راه را بر من گشود. چقدر رحمت بود فاصله از آن ضلالت محض. دوست دارم اینجا سال های سال بمانم و کنار نفوس پاکی که اینجا هست زندگی کنم. دوست دارم زحمتِ عین رحمت ِ اینجا را به آسودگیِ عذاب آور آنجا. "من دوست دارم از تو شنیدن را/ ای جلوه ای از به آرامی من دوست دارم از تو شنیدن را/ تو لذّت نادر شنیدن باش/ تو از به شباهت/ از به زیبایی/ بر دیده ی تشنه ام/ تو دیدن باش .

.

.


اوّل زبانست که باید ساکت شود. کلمات خودشان را در سکوت طوری دیگری به انسان می نمایند. و مفاهیم از کالبد کلمه خارج می شوند. سپس ذهن است که ساکت می شود. تا تصاویر در جای خودشان بایستند و جریان سیّال و جوشان ذهن خاموش شود. به قول زنون،‌ ذهن ما از سات متعاقب مفهوم حرکت را انتزاع می کند. باید سال ها در این س ذهن ماند، تا قلب انسان ساکت شود. که احساس، مسیر خودش را پیدا کند. و برسد به آن وحدتی که ابن عربی می گوید. اینجاست که عشق می جوشد. که رنگی است انگار فرای رنگ ها. همان که مولانا را بی تاب می کند،‌ شمس را نادره ی گفتار می گند و ذهن و زبان را به تسخیر قلب در می آورد. من مدّت ها شعر مولانا را نمی فهیدم. هم کلمات ش را و هم جریان ش را. جوشش او را توهّم می دانستم. شمس را هم. که می گفت: "من به رقص به خدا رسیدم". حالا مدّتی است از دور آن ها را احساس می کنم. و عشق را دوباره می فهمم  

.

.

مشرق و مغرب ار روم/ ور سوی آسمان شوم/ نیست نشان زندگی/ تا نرسد نشان تو/ زاهد کشوری بدم/ صاحب منبری بدم/ کرد قضا دل مرا/ عاشق و کف ن تو/ صبر پرید از دلم/ عقل گریخت از سرم/ تا به کجا کشد مرا/ مستی بی امان تو . 


گاهی هم وقتی برای این صفحات اجتماعی می خواهم از خودم بنویسم به دردسر می افتم. About me. شعری از شهریار نوشته ام بعضی جاها که "چون پیرِ پس از قبیله مانده!".یعنی تنهایی محض. همان شعری است از شهریار که اینطور آغاز می شود‌: "دارم سری از گذشت ایّام/ طوفانی و مالخولیایی " روزگارش را از یاران خالی می بیند و اساساً بیگانه است با محیط. چون خرابه ای از تخت جمشید. که حالا کودکی با او عکس یادگاری می گیرد. و چه خاطراتی از این خرابه به خاک است. و چه همسَفرها و همسُفره ها. که نیستند حالا. "خاموش و حزین خرابه گویی/ افسانه ی خود به یاد دارد/ چون پیر پس از قبیله مانده/ عمری به شکنجه می گذارد/ بس خاطره ها که با خرابی/ هر ساله به خاک می سپارد ای وای،‌ چه بی وفاست دنیا ". این حال را زیاد داشته ام این روزها. مثل پیرمردی که بساط کرده است کنار خیابان. آشنایانش رفته اند. داغِ یک دنیا امید. دوستان به خاک و فراموشِ همه. "من بی تو دلم گرفته چون ابر". گاهی هم این عبارت را درباره ی خودم می نویسم که "آتش امّا سرد ". یا شعر فروغ را که " من مثل دانش آموزی که درس هندسه اش را دیوانه وار دوست دارد/ تنها هستم . "

یک روز یادم هست،‌ حالا ده سال گذشته است از آن حتما،‌ در جشن مهمانی شام مجللّی که یکی از شرکت های مشهور اروپایی در آمریکا برگزار کرده بود،‌ در خودم بودم، گوشه ای. کسی دستم را گرفت و سر میزی که مدیر آن شرکت نشسته بود برد. که آشنایمان کند. که بعدها این دیدار منجر به حضورم در فرانسه شد و داستان هایی که بماند. لکن سر آن میز،‌ بدون آمادگی قبلی از ادبیات آمریکا حرف زدیم و فیتزجرالد. با آن جمله ی مشهور که "به من قهرمانی در تاریخ را نشان دهید تا برایتان از تراژدی بگویم". همانجا و در همان حس و حال،‌ وسط حرف های نیمه جدی، روی دستمال کاغذی شعری نوشتم: " درست مثل اسکندر/ دنیای آدم های دیگر را/ که یکی پس از دیگری فتح میکنم/ یا بی هدف ترک می کنم/ یا به آتش می کشم/ عاقبت یک روز/ در اوج جوانی/ می میرم!/ و توی قیصریه/ کسی برایم یک دستمال هم آتش نمی زند! ". این بهترین توصیفی است که از آن زمان تا به حال نوشته ام از من . 

.

.


گاهی در ذهنم بوده است این مدّت که اگر به طرز معجزه آسایی روی صندلی "دورهمی" مهران مدیری نشستم و از عشق پرسیدند چه میتوانم گفت. شاید شبیه ترین احساسی که داشته ام به آن، حس آن پرچم زردی است که کشتی ها در گذشته وقتی خدمه شان به وبا دچار می شد برمی افراشتند. که نه کسی نزدیک آن ها شود و نه تماسی بگیرد. آن ها حق نداشتند در بندرها پهلو بگیرند یا بار خود را تهی سازند. یک احساس تعلیق مطلق تا مرگ. نمی دانم! شاید هم شعری می خواندم از سیّد که "باید از دل استفاده ی بهینه کرد/ عشق کجاست!؟ "  .

.

.


پیش از آنکه شروع به نوشتن در خصوص وضع فعلی کنم،‌ خوبست مقداری از نوشته های سال گذشته را اینجا بازنشر کنم. اینها را زمانی نوشتم که انتخابات را برده بود و صدای جیغ و هلهله ی طرفدارانش نمی گذاشت صدای ما به گوش کسی برسد. نوشته را از این صفحه برداشتم نه اینکه از فحش و ناسزای جاهلان واهمه ای داشته باشم،‌ که می شناختم زمین و زمان را  

.

.

معتقدم این رای خلاف آنچه تصور میکنند میخ تابوت اصلاحات و غربگراها بود. خود هم میداند با وجود ترامپ، برجام به بن بست رسیده و نه تنها تحریم های دیگر را نمیتواند بردارد، چهارسال آینده کشور درگیر تحریم های جدید و معضلات جدی است. نمونه ش را همین پنج شنبه دیدیم که دولت آمریکا شرکت های جدیدی را تحریم کرد. اگر رای نمی آورد، سال دیگر قهرمان ملّی می شد. ولی حالا، بدون شک جریانی را با خود به زمین می زند. دقیقا مثل که هنوز اصولگراها ترکش های آن دوران را از بدنشان خارج میکنند. سال دیگر همین موقع سیل پشیمان های شرمنده ولی ساکت را خواهیم داشت. خواهیم دید که چهار سال دوّم ، مثل چهارسال دوّم خواهد بود. طوری که اصلاح طلبان به علّت افزایش نیتی عمومی، فشار مخالفان و درگیری وسیع با دستگاه ها و نهادهای نظارتی و قضایی، دعا می کنند که هرچه سریع تر این روزها تمام شود. ما ان شاء الله هرچه از توانمان بر می آید به دولت کمک میکنیم که به درّه ها و درّنده ها نیفتد، لکن چه چاره با بخت گمراه. کاش راه اصلاحی بود بر این جریان متکبر و نقدناپذیر .  "

.


در دانشگاه استنفورد با بعضی از افراد موفق در زمینه ی علمی و یا مالی، ارتباط نزدیک داشتم. مثلا با زاکربرگ، مدیرعامل فیس بوک هم دوره بودم. آن زمان ها فیس بوک یک اتاق شیشه ای در خیابان استفورد بود. هنوز به شهرت جهانی و درآمد نزدیک دویست میلیارد دلاری نرسیده بود. افراد دیگری هم بودند که حالا به آلاف و الوف رسیده اند. بعضی در آمریکا مانده اند و در شرکت های معتبر یا مدیر شده اند و یا موفقیت های چشمگیر داشته اند و بعضی دیگر به کشورهای متبوع شان بازگشته اند و مشاغل بالایی گرفته اند. راستش یکی از تجربه های تاثیرگذار زندگی من این است که بعضا این افراد وزین و شخیص و ظاهرا موفّق را در حالات حیوانی محض دیده ام! در حال بد مستی مثلا. یکبار با دانشجویان و اساتید دانشگاه اردوی جنگلی رفته بودیم اطراف اورگان، به مجرّد تاریکی هوا و چیره شدن تیرگی، عده ای به داخل چادرها خزیدند و دیگران شروع کردند به نوشیدن کنار آتش. و بعد به حال جنون و وارفتگی رسیدن. استاد مسلّم زمین شناسی که سرآمد معاصرانش بود را در حالی مشاهده کردی که دو نفر اطرافش را گرفته اند و به حالت سر و ته از منبع آبجو می نوشد. و دیگران بلند بلند می شمارند. تا کی از نفس بیفتد. و مثل یک جسد بی خاصیت زیر بازوانش را می گیرند و در حال لودگی و گفتن اراجیف در وضع فجیعی به چادرش می برند. یا استاد دیگرم را در حال مکالمه با یک دختر روس دیده ام که عنان از کف داده است و حرف های جنون آمیزی می زند. و بسیاری از موارد اینچنین که قلم شرم دارد از نوشتن ش. ولی نکته ی مشترک تمام این حالات حیوانی این بوده است که طرف اصلا نمی بیند که دیگران می بینند. یا برایش مهم نیست و یا در حالتی است که به چیز دیگری نمی تواند اهمیت بدهد. و یا خیال می کند دیگران هم در این حالت او هستند. مشهور است که هشیار میان مستان نشستن ناخوش است آن ها را . 

.

در ایران هم همین است، به نحو دیگری حالا. در ادارت و دانشگاه و بازار. بیشتر شهوت مقام است و پول. و مثل حالت قبل نکته ی مشترک اش اینست که نمی بینند که دیگران می بینند. طرف روبرویم نشسته است و داستانی تخیلی از خودش می سازد تا واقعیتی را وارونه کند و برسد به هیئت مدیره ی یک شرکت. از اصلاح شرکت و کشور و اسلام حرف می زند. لابد روزه است و البته طرفدار جدی اصلاحات. انواع دروغ های واضح کودکانه و اظهر من الشمس می گوید و انگار نه انگار. یا در دانشگاه. که نه پول است و نه مقام و بیشتر یک تصور ذهنی شانیت است. طرف استاد تمام است و روبرویم با اضطراب محص نشسته و سری به تاسف تکان می دهد و می گوید حیف است امثال شما نخبگان دانشگاه شریف را رها کنند. در حالیکه مثل ه ای موذی و عاصی به در و دیوار زده است که من آنجا نباشم. با انواع اخبار و اعلام دروغ و سخیف  

.

.

چند روز پیش عزیزی نصیحت می کرد در ماندن و رفتن. می گفت "چهار ماه باش،‌ ولی مرد باش! ". یعنی راست بایست و نه چون سرمستی سایرین که فرمود روشندلان همیشه سفر در وطن کنند/ استاده است شمع و همان گرم رفتن است  


او در این روزهای همیشه، با وجود شلوغی های غیرمعمول، به چنان رقّت قلبی رسیده بود که با هر نوستالژی به اشک می نشست. با شعر کودکان ارتباط برقرار می کرد و حتی اخیراً یک خط از ترانه ی کودکانه ای دل او را شکسته بود. با اینکه از نزدیک ترین هایش هم انگار دور شده بود،‌ به نحو عجیبی آنچنان با غریبه و آشنا دلش نزدیک بود که پای درد دل یک پیرمرد مدّت ها نشسته بود و مقابل چشمانش گریسته بود. او در این زمانه، زخم زبان یاران را به حساب روزگار می گذاشت و به مرحله ای از درک اشیا رسیده بود که درد را خوب تحمّل می کرد. با زخم می ساخت و اصل بقای درد را می شناخت. تقویم که می گذشت او همچنان در پاییز بود،  هرقدر هم که دهه ی چهارم زندگی اش از نیمه رد می شد. 

.


" بخواب هلیا، دیر است.

 دود دیدگانت را آزار می دهد. دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانه ی تو نخواهد گذشت. چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟ 

شب از من خالی ست هلیا.

هلیا. بدان که من به سوی تو باز نخواهم گشت. تو بیدار می نشینی تا انتظار، پشیمانی بیافریند. شب های اندوهبار تو از من و تصویر پروانه ها خالی ست
دیر است برای بازگشتن، برای خواندن تصنیف های کوچه و بازار، برای بوییدن کودکانه ی گل ها .
 
هلیا، برای خندیدن، زمانی ست بی حصار، و گریزا
آیا هنوز می انگاری که من از پای پنجره ات خواهم گذشت؟
 
گریستن هلیا، 
تنها و صمیمانه گریستن را بیاموز
آنچه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا بر می انگیزد "چیزی شدن" از دیدگاه آنهاست – آنها که می خواهند ما را در قالب های فی خود جای بدهند. و ما خردکنندگان جعبه های کوچک کفش هستیم.
 
بخواب هلیا، دیر است.
 دود دیدگانت را آزار می دهد. شب، خالی تر از ظرف شام سگهای اهلی ست. استخوان ها زندگی را نمی آرایند – استخوان های خشک
ما همه در اسارت خاک بودیم
 
ما، در خفاخانه های ضمیر خویش چیزی را پنهان نگه داشتیم؛ پنهان و سرسختانه نگه داشتیم
و روزی دانستیم – و تو نیز خواهی دانست – که زمان، جاودان بودن همه چیز را نفی می کند
پوسیدن بر هر آنچه پنهان شده است دست می یابد و افسوس به جای می ماند.
فردا نارنج ها از آن سوی نرده های چوبی خواهند گریست.
 
بخواب هلیا .
 
تنها خواب تو را به تمامی آنچه که از دست رفته است، به من، و به رؤیاهای خوش بر باد رفته پیوند خواهد زد. من دیگر نیستم؛ نیستم تا که به جانب تو بازگردم و با لبخند – که دریچه ایست به سوی فضای نیلی و زنده ی دوست داشتن – شب را در دیدگان تو بیارایم؛ نیستم تا که بگویم گنجشک ها در میان درختان نارنج با هم چه می گویند، جیرجیرک ها چرا برای هم آواز می خوانند، و چه پیامی سگ ها را از اعماق شب بر می انگیزد
 
دود دیدگانت را آزار می دهد
بخواب هلیا. بس است. راهی ست که رفته ایم. آیا کدامین باران تمام غبارها را فرو خواهد شست؟
تو از صدای غربت، از فریاد قدرت، و از رنگ مرگ می ترسی؟
هلیا! برای دوست داشتن هر نفس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز
و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را
و برای عاشقِ عشق بودن، عاشق مرگ بودن را
 
خواب.
 
تنها خواب، هلیا!
 
دستمال های مرطوب، تسکین دهنده ی درد های بزرگ نیستند
اینک دستی ست که با تمام قدرت مرا به سوی ایمان به تقدیر می راند
اینک، سرنوشت، همان سرافرازی ازلی خویش را پایدار می بیند
شاید، شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم.نمی دانم.

من که از درون دیوار های مشبک، شب را دیده ام
و من که روح را چون بلور بر سنگترین سنگ های ستم کوبیده ام
من که به فرسایش واژه ها خو کرده ام
و من – باز آفریننده ی اندوه
هرگز ستایشگر فروتن یک تقدیر نخواهم بود
و هرگز تسلیم شدگی را تعلیم نخواهم داد
زیرا نه من ماندنی هستم نه تو، هلیا!
آنچه ماندنی ست ورای من و توست
 
هلیای من!
به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش
من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنه ی بازیست؛
من خوب می دانم.
اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان
به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نا محدود
به زندگی بیندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند
 
هلیا
 
تو زیستن در لحظه ها را بیاموز
و از جمیع فرداها پیکر کینه توزِ بطالت را میافرین
مرگ، سخن دیگریست
مرگ، سخن ساده ایست
و من دیگر برای تو از نهایت سخن نخواهم گفت
که چه سوگوارانه است تمام پایان ها
برای تو از لحظه های خوشِ صوت
از بی ریایی یک قطره آب – که از دست می چکد
و از تبلور رنگینِ یک کلام
و از تقدس بی حصر هر نگاه – که می خندد
 
برای تو از سر زدن سخن می گویم
رجعتی باید هلیای من!
دیگر چه می توانم گفت؟
دیگر چه می توانم گفت؟
خاموش می شود
 
روزی طبیبان را از سر بالینت جواب خواهند کرد و در وجود تو به جستجوی آخرین کلام خواهند آمد
هلیا از مرگ می ترسی؟ مرگ – که نمی نامد و آگاه نمی کند حتی پارساترین مدعیان پارسایی را
من این بازیِ "دیدار در واپسین لحظه" را دوست نمی دارم
در فضا کدورت غم بود و باد – و همه کس می دانست که رگبار خواهد شد
 
مثل اینکه همه ی حرف ها تمام شده بود
ناگهان شیشه های بزرگ پنجره ها می شکند
ناگهان رنگ همه چیز سیاه، و سیاه تر می شود
اتاق ها سیاهِ مرگ می پوشند. باران آهنگی جدا دارد
آنها را به یاد می آورم که مردگانشان را می سوزانند
بوی استخوان های نیم سوخته و عطریات تند – که هوا را چون مرغان سیاه می شکافند – مرا محصور می کند
 
به یاد می آورم آن مردی را که درون تابوت خفته بود و به هیچ چیز نمی اندیشید
و آن گروه سیاه پوش را که آرام به دنبالش می رفتند و دستمال هایشان خشک بود
و آنها را که به دور یک گور تازه آب خورده می گریستند
 
و آن مردی را که در آخرین لحظه ی زندگی می خواست چیزی بگوید و نگفت و بعد کسانی بودند که گفتند "شنیدیم" و سخنش، کلام بزرگان شد و یک جمله از صدهزار جمله بود که در یک کتاب از صدهزار کتاب، احساس بطالت می کرد.
 
و آن زنی را که شاید یک جمله ی دردناک گفته بود و تنها بود که مرد و هیچ کس نشنید و احساس بطالت در هوا معلق ماند
و ستون لایزال تسلیت ها را
 
و آن مرد را که با ناخوشایندترین اصوات صلوات می فرستاد و صورتش را با آن ریش زیر تیغ مانندش در بدن فرو می برد
و گورستان های بی درخت، و گورستان های خاکستری رنگ را.
 
هلیا!
 
 فراموشی را بستاییم؛ 
چرا که ما را پس از مرگ نزدیک ترین دوست زنده نگه می دارد، و فراموشی را با دردناک ترین نفرت ها بیامیزیم؛ زیرا انسان دوستانش را فراموش می کند، و رنگ مهربان نگاه یک رهگذر را.آن را هم فراموش می کند
 
بگذار که انسان ساده ترین دروغ های خوب را باور کند
و ما گامگاه دیگران می شدیم
 
باز می گردم. همیشه باز می گردم
 
مرا تصدیق کنی یا انکار، مرا سرآغازی بپنداری یا پایان، من در پایانِ پایان ها فرو نمی روم
مرا بشنوی یا نه، مرا جستجو کنی یا نکنی، من مردِ خداحافظی همیشگی نیستم
 
- حرف بزن برادر، حرف بزن
- دیر نیست؟
- برای من که می شنوم دیر نیست
 
باز می گردم؛ همیشه باز می گردم
 
هلیا! 
خشمِ زمانِ من بر من مرا منهدم نمی کند. من روح جاری این خاکم
من روانِ دائمِ یک دوست داشتن هستم
ما در روزگاری هستیم، هلیا، که بسیاری چیز ها را می توان دید و باور نکرد و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد.
 
هلیا
هیچ چیز تمام نشده بود. هیچ پایانی به راستی پایان نیست. در هر سرانجام، مفهوم یک آغاز نهفته است. چه کسی می تواند بگوید تمام شد» و دروغ نگفته باشد؟ من می خواهم به کودکی خویش بازگردم، به پاک ترین رؤیاها.
به سوی آنچه مرا هفت ساله بودن بیاموزد
که همه چیز را با رنگ های کودکانه بیامیزد
پای پله ها بنشینم و به صدای شستن ظرف ها گوش بدهم
و به آنچه با رنگ های زنده در آمیخته است
 
من به مادر خواهم گفت که مرگ، اگر آنقدر صمیمانه باشد، آخرین دست دوزی لباس یک عروس است.
بگذار آنچه از دست رفتنی است از دست برود
 
آهنگ ها تنهایی را تسکین می دهند؛ اما تسکین تنهایی، تسکین درد نیست. اینک اصوات، بی دلیل ترین جاری شدگان در فضا هستند. به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمی کند. اینک آنکه می گوید تهی ست – و رفتگران، بی دلیل نیست که شب را انتخاب کرده اند.
هلیا! ژرف ترین پا ها پیمانی ست با باد. بگذار باد بروبد
 
از تمام دروازه ها آن را باز بگذار که دروازه بانی ندارد، و یک طرفه است به سوی درون
اینک نامه یی که بر دیوار سیاه شب حک شده است مرگ ناپذیری لحظه ها را اعلام می دارد؛ لحظه های ماندنی، دردناک و دوداندود؛ لحظه هایی که هیچ کس حارس جایگاه خویش نیست، لحظه یی که پیرایه ها زدودنی ست. روح، خالص و تنها، زنگ خوردگی را احساس می کند؛ و آرزو که زیوری ست صبر آفرین، چون پرده های کهنه ی قصر های نیم سوخته در یک حریق، دیگر تالار اندیشه های تو را نخواهد آراست
 
 
تقدیر من، تقدیر همه کس» نیست. من، خسته خفته ام. دنیا در خواب نیست. من فرو می روم. دنیا بر می آید
برای چه پشیمان باید بود؟
برای همه ی آنچه از دست رفته است؟
یا برای آنچه به دست آمدنی نبود؟
و یا برای قصه یی که در پایانش رسیدیم و هیچ کس درباره ی آغازش سخنی نگفت؟
شهرها را نبود ما غریب نمی کند. شهرها در فقدان انسان ادامه می یابد
 
آدم ها را می بینم که با وقار کارمندانه ی خود راه می روند. آنها با وقار کارمندانه ی خود سفته ها را امضا می کنند؛ و در تهدید هر قسط، خویشتن را تحلیل می برند
بوی قیر و تمسخر، پررنگ تر از بوی بهار نارنج هاست
من خنده ام را از فضا، از شب و از باران پس می خواهم
 
 
اینک آرامشی ست خاکستری که به من باز می گردد؛ آرامشی که در خطوط متروک صحرا – که روزگاری به خاکستر گندم های سوخته می پیوست – نیز نمی توان جست؛ آرامشی که از یک پایان – نه پایانِ پایان ها – سخن می گوید؛ شاید پایان یک فصل، نه سرانجام همه ی سال ها؛ آرامشی ست غریب که نه رسیدن را می گوید نه اختتام دردناک یک مجلس سوگواری را؛ نه می گوید نه توان توان گفتن در اوست؛ آرامشی که جنجال خیابان ها، نورها و زوایا در آن فرو می نشیند و رسوب می کند. راهی ست که باید رفت. رفتن، ستایشگر ایمان است
 
 
شاید ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم، که می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم. حالیا ایمان شعری ست. خستگی قدم ها را کوتاه می کند، کوتاه تر می کند.
در من شمعی روشن کنید. مرا به آسمان بفرستید. خسته هستم. می خواهم بخوابم آقا. تو مرگ سبز می دانی چیست؟ هیچ قانونی از رنگ سبز و بوی بهار حمایت نمی کند. ورق ها را دور بریزید. اینجا زله خواهد شد. اینجا، یک شب، ماه خواهد سوخت. جوراب های ابریشمی خواهد سوخت. اینجا ستون های عشق را از بلورِ بدل ساخته اند. چه فرو ریزنده است ایمان، چه عابر است دوستی. سلام آقا! سلام خانم! من یک فانوس تاشو هستم. در من شمعی روشن کنید. قانون دود و نور و ف – مرغ های آویخته – سینما – فرار از جهنم – من خیس شده ام، من خیلی خسته هستم آقا. خواب.تنها خواب.بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار می دهد. دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد.چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟
 
شب از من خالی ست هلیا
شب از من، و تصویر پروانه ها خالی ست ."
بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی

فرض کن ناگهان ببینی فقیه شهر که چهل سال پشت سرش با اشک و آه به نماز ایستاده ای شراب به دست دارد، یا زندگی ات را به دوست دیرینه بسپاری و خودش را با زندگی ات ببرد، یا اینکه بفهمی همان دستی که به گرمی می فشاردت منافق و حیله گر است و هزاری دیگر ازین دست. اوّلین واکنش بسیاری ترس است و بهت. مدتّی با خود درگیرند و مشغول انکار. در مرحله ی پذیرش ساکت می شوند. و آنجا که تسلیم این حقیقت می شوند، تا زمانی، دیگر نه به کسی اعتماد می کنند و نه با انسان ارتباط نزدیک می گیرند. در انزوا خودشان را می خورند. که چرا من و چرا اینطور. و بسیاری چراهای دیگر. واکنش بعضی مقابله است امّا. سعی می کنند این رشته را تا آنجا که می توانند دنبال کنند و به ضرب و شتم و جرح هم شده حق خودشان را بستانند. تا جراحت اعتمادی که به دیگری کرده اند تسکین بیابد. که سخت شبیه انتقامی است که دون کیشون از آسیاب های بادی می گرفت. این آدم ها تا زخم نیدازند فراموش نمی کنند. و تا کسی را پیدا نکنند که بتوانند دوباره به او اعتماد کنند در نوسان و هیجان هستند. 

من امّا حالا، مدّت هاست که فهمیده ام که انسان همین است. در پستوی ذهن انسان، خودم را جستجو نمی کنم. و هر آینه انتظار سرکشی انسان را دارم. اینست که راحت فراموش می کنم، ساده می گذرم و گاهی شده طوری رفتار کرده ام که انگار هیچ نشده. با کسی که پولم را برده است نشسته ام و فالوده خورده ام و صحبتی از گذشته نکرده ام. دست کسی که می دانم دچار نفاق و حسادت است را فشرده ام. و پشت سر همان فقیه شهرت پرست و زن باره ایستاده ام و نماز را به فردی بی آنکه بداند خوانده ام. چون انسان را شناخته ام

.

.

مرد اگر هست به جز عالم ربّانی نیست


این را برای تو می نویسم که انتهای شب دوبار تماس گرفته ای که من برنداشتم و فردا که می گویم چرا می گویی خسته ام و خودکشی به سر داشتی. و با طعنه می گویی که همین که برنداشتی تصمیم ام را عوض کرد. ببین. من بعد از این سال ها با تمام وجود احساس کرده ام که مسیر زندگی ما هرکدام طوری طراحی شده است که روح ما را متعالی کند. یکی فقر روحش را متعالی می کند، یکی درد جسمی. یکی درد روحی. یکی غربت، یکی فرقت یکی اجتماع. یکی عزیزترینش را از دست می دهد، یکی مالش را می برند، یکی جسمش ناقص می شود یکی روحش مدام مثل سمباده در حال سایش جسمش است. اینها همه بهانه است که فرمان را به سمت آن ها بچرخانی. ببینی این دردها کدام نقص تو را هدف گرفته اند. اینکه خیال میکنی راه حل "شهادت" است، باید بدانی شهادت میان بر نیست که بتوانی از دردهای معنی داری که برایت گذاشته اند خلاص شوی. باید که جمله جان شوی،‌ تا لایق جانان شوی. آن ها که به "شهادت" رسیده اند، مصداق موتوا قبل ان تموتوا هستند. سال ها در خود مرده اند که حالا. می فهمم که حالت خوب نیست. شاید قرار است هیچ گاه حال روحی ات خوب نباشد. شاید خوب اینست که هیچ گاه حالت خوب نباشد. تو چه می دانی. فقط خودت را بسپار به این دردها. بگذار که همانجا را که نشانه گرفته اند بزنند. خودت را سپربلای این دردها کنی، روز به روز خسته تر و زخمی تر می شوی. و دردها هماره هست تا آنجا را که باید خراب کند. نشنیده ای که می گویند خراباتی. کاش همه مان اینطور خراب شویم که درست شدن مان از همینجا آغاز می شود.

به جان خودم سوگند، حالا که به گذشته نگاه می کنم قدردان دردهایی هستم که مثل شمشیرهای پولادین در سخت ترین زمان های ممکن بر جسم و جانم نشستند. می فهمم که آنها از من فهیم تر و دقیق تر بودند. این چند ده سالی که مهمان هستیم، باید تا آخر سفره بنشینی و جلویت گذاشتند برداری و نگذاشتند ادب کنی. نباید قهر کنی و خم به ابرو بیاوری و خدای ناکرده قصد ترک بزم میزبان کنی. هرقدر هم که خیال کنی مهمان ناخوانده ای. به خدا سوگند، که هرچه پیش ما گذارد خیر مطلق ست. عالی است. بی نظیر است. به خودش سوگند، که می داند چه می کند  

.

.


اولین و مهمترین قدم در آموختن شنا اینست که بتوانی خودت را روی آب نگه داری. هرقدر هم که قوی هیکل و عظیم الجثه باشی، تا نتوانی خودت را روی آب نگه داری نمی توانی فنی از فنون شنا را به کار بیندازی. وقتی این مرحله را بگذرانی، یادگرفتن مابقی فنون  هم سهل است و هم گوارا. اولین نکته ی زندگی هم همین است. باید متعادل خودت را روی آن نگه داری و کنترل کنی. و راز این تعادل، توکّل و توفیض امور است. رضایت تام و تمام به مقدرّات. نه از سر استیصال. نه از سر س. که از سرِ مستی و دلخوشی به خداوند. اسب را دیده ای؟ میان حیوانات کمتر این حالت آرامش و در عین حال خروش اسب را دارند. وقتی بسته است، آرام و صبور و پیوسته است. وقتی می گشایندش، پر از جنب و جوشش. پر از حرکت و خروش. مولوی شعری دارد که :

چون ستوری باشد در حکم امیر

گه در آخور حبس، گاهی در مسیر

چونکه بر میخت ببندد بسته باش!

چون که بگشاید برو برجسته باش

.

.


در خاطرم نیست که هرگز از خوانندگان این صفحه چیزی خواسته باشم. امّا حالا، که شب عید یکی از مهمترین سال ها ست، میخواهم اگر حقّی از ایشان بر من است درگذرند. و همچنین اگر کسی را می شناسند که حقّ او را از بین برده ام، وساطتی کنند که درگذرد. من اینجا از همه ی آنچه که گذشته است می گذرم. از آشنا و بیگانه. دوست یا دشمن. 

.

کوشم که ازین جهان پر خار

مردانه برون شوم، نه مردار . 

.


یک آن که دیروز خود را وارسی می کردم، دیدم از گذر عمر هیچ ندارم در حال. بسیاری از چیزها که می دانستم از یادم رفته است، بسیاری از مهارت ها هم، شوق و شورها هم کم کم رخت بربسته، دلخستگی ها جای دلبستگی ها نشسته، دردهای جسمانی بعضاً عارض شده و خلاصه اینکه کاهیده شده ام به معنی تام کلمه. در همین فکرها بودم که شوقی سرازیر شد به سان آن شعر سیّد که "دارایی من دلی ست سرسبز ز عشق .". یک حال درویشی ِ سرخوشی مانده است که با تمام گذشته آن را معاوضه نمی کنم. الحمدلله و المنه. 

.

.

"ای یار ِ جفا کرده ی پیوند بریده/ این بود وفاداری و عهد تو ندیده/ در کوی تو معروفم و از روی تو محروم/ گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده/ ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند/ افسانه ی مجنونِ به لیلی نرسیده/ بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم/ چون طفلِ دوان در پی گنجشکِ پریده/ مرغ دل صاحب نظران صید نکردی/ الّا به کمان مهره ی ابروی خمیده/ با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد/ رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده .‌"


" بس که جفا ز خار و گل/ دید دلِ رمیده ام/ همچو نسیم ازین چمن/ پای برون کشیده ام/ شمع طرب ز بخت ما/ آتش خانه سوز شد/ گشت بلای جان من/ عشقِ به جان خریده ام!/ ./ تا تو مراد من دهی/ کشته مرا فراقِ تو/ تا تو به داد من رسی/ من به خدا رسیده ام!/ چون به بهار سر کند/ لاله ز خاک من برون/ ای گل تازه یاد کن/ از دل ِ داغ دیده ام/ یا ز ره وفا بیا/ یا ز دل رهی برو/ سوخت در انتظار تو/ جانِ به لب رسیده ام ."

.

.

پ.ن: رمضان رفت و دستم خالی و دل پر از اندوه و حسرت. چون طفل مادر مرده ای . و الله مستعان . 


اول می پرسند که چرا اوضاع اقتصادی و ی کشور چنین است. تقصیر دولت است یا نظام یا هردو؟ جواب واضحی این روزها پیدا کرده است این سوال. صحنه ی ی دنیا اینطور هویدا شده است که یا به طور کامل از آمریکا تبعیت می کنید و در این صورت هیچ استقلالی نخواهید داشت و یا دچار مشکلات اقتصادی شدید می شوید. کره جنوبی و ژاپن و هند و کانادا و حتی اروپا تنها یک اسم هستند یا ایالتی از دولت فدرال!، نه یک کشور مستقل. رسما هرچه آمریکا بگوید همانست. چین میخواست مقاومت بکند نتوانست. دارد مذاکره می کند هزینه ی کمتری بدهد. روسیه مقاومت نیمه راهی کرد و اقتصادش آسیب دید. ترکیه بعد ازینکه اقتصادش آسیب جدی دید زانو زد. صحنه همین است. هر نظامی در ایران استوار شود،‌ تاکید می کنم "هر نظامی"، باید تصمیم بگیرد یا استقلال دارد و آسیب ببیند یا تبعیت محض کند و از موهبت های اقتصادی حاصله استفاده کند. لذا دوراهی موجود در دنیا،‌دو راهی "اقتصاد" یا "استقلال" است.

آمریکا می خواهد از آخرین فرصت های ابرقدرتی اش استفاده کند و دیگران را عقب نگه دارد. تنها راه حفظ فاصله را برهم زدن تمام قواعد گذشته دیده اند. از پیمان های نظامی و هسته ای گرفته تا تعهدات اقتصادی. حتی شرکتی مثل هووآوی که فاصله ی تکنولوژیک خود را با اپل به حداقل رسانده است و در مواردی هم پیشی گرفته است با یک بازی رسانه ای تحریم کنند، مدیر مالی ش را در کانادا بازداشت کنند و قس علی هذا. صحنه واضح تر ازین نمی شود. 

ثانیا می پرسند دولت خوب عمل کرده است؟ جوابم اینست که خیر. نه تنها خوب عمل نکرده بلکه بازی را هم نمی شناسد. یعنی اصولا برای این بازی طراحی نشده است. مثل اینست که یک بازیکن فوتسال را ببرید در زمین چمن برای فوتبال. ابعاد زمین و سیستم بازی متفاوت است. طراحی ذهنی دولت فعلی برای کارکردن نزدیک با غرب استوار شده است. با حال فعلی که جنگ اقتصادی است آشنا نیستند. و جهانگیری و زنگنه و ظریف تناسبی با این دوران ندارند. وقتی سیستم بازی حریف بر پرس شدید در زمین خودتان استوار است، باید توپ را در زمین حریف بازی بدهید و تهاجم های دیوانه وار انجام دهید تا کمی عقب بنشیند. این کار در ابعاد ذهنی این دولت نیست. 

ثالثا می پرسند که آیا در این شرایط راضی هستید به کشور بازگشتید؟ بله بسیار. بهترین ازین متصور نبودم. این بازی را ما خواهیم برد. چرا جزو تیمی نباشم که قرار است بهترین نتیجه ی طول تاریخ کشورش را به زودی بگیرد. هر کسی که بهره ی متوسطی از هوش و استعداد داشته باشد می داند که ترامپ قطعا ریاست جمهوری هشت ساله اش را به پایان نخواهد برد. یعنی حتی اگر دور دوّم را ببرد آمریکا دچار کشمکش و اختلاف شدیدی میشود که عملا دولت فدرالی نخواهد بود. لذا این بازی حداکثر تا دو سال دیگر خواهد بود. حداکثر. بعد از آن فتح مبینی نصیب ایران می شود. بحمدالله و المنه

.

.


" یه روز یه غریبه ای اومد به خونه ی شهریار. گفت آقای شهریار جای شما خالی خونه ی گلچین معانی بودیم، جمع شعرای شبه هندی بودن. مثل امیری و فلان و فلان، بعد شروع کرد بد و بیراه هایی که اونا به شهریار گفتن رو نقل کرد. شهریار هم سرشو پایین انداخته بود و گوشه ی لبش می لرزید. وقتی ناراحت می شد گوشه ی لبش می لرزید. من هم هی یه نگاهی به آقا می کردم که یک لحظه به من نگاه بکنه که بهش اشاره کنم که چرا جلوی پیرمرد این حرفها رو می زنی؟ . این فحشها و بد و بیراه ها را تو داری بهش می دی حالا. شهریار یه مرتبه سرش را بلند کرد .

{سایه با یک درد و معصومیتی نگاهمان می کند و لبخند تلخ‌ِ دلشکافی می زند. نمی دانم دارد حال و حالت شهریار را نشانمان می دهد، یا خودش اینطور متاثر شده. البته نمی که بر چشمش نشسته، حدس دوّم را تایید می کند}

گفت: سایه جان! تو که می دونی من جه عوالمی با رهی داشتم. بعد شروع کرد به تعریف کردن انگار که این فحش هایی که این بابا نقل کرده رو نشنیده اصلاً من چقدر با رهی دوست بودم،‌ چقدر دوستش داشتم. الآن هم دوستش دارم . هی گفت و گفت. اون بابام پا شد رفت. فردا که رفتم پیش شهریار دیدم این غزلو ساخته:

من چه دارم که شود صرفِ قمارم با تو

صرفه از دست نبازی که ندارم با تو

وقت آزاده به تشویش تبه نتوان کرد

من افتاده ی درویش چه کارم با تو

گر شبستان من ای شمع نیفروخته ای

بس بود خاطره های شب تارم با تو

نه گمان دار که پیرانه سرم عشقی نیست

تو بیا خوش! که همان عاشق زارم با تو

منم و دار و ندارم همه این ذوق و صفا

تو وفا کن که همه دار و ندارم با تو

شهریار آن نه که عهد تو فراموش کند

شهر گو زیر و زبر باش که یارم با تو

این عکس العمل شهریار بود. اون براش فحش پیغام داده بود،‌ شهریار غزلِ عاشقانه ساخته بود. قیمت شهریار به این چیزهاست . "

پیر پرنیان اندیش . در صحبت سایه  


شعر نقاش شهریار سراسر تعابیری است که اگر روزی می خواستم در مورد خودم بنویسم تک تک آن ها وصف الحالِ لحظه بود ، 

  • نقش یک نبوغ ناکام.
  • من در شب یک غارِ هراس انگیزم
  • در سایه ی روشن شکوه و اندوه!
  • رنگ بهاری که جوانان آن را، از پشت در و شیشه ی زندان دیدند
  • یک ماه که از هلال خود تا به محاق، یک چشم به هم زدن رهایی از ابر نداشت!
  • یک نقش که در سینه ی نقّاشش مرد
  • یک راز که ناخوانده به گورش کردند
  • یک لاله ی وحشی که به چشم شهلا، یک چهره ز خود در آب و آیینه ندید
  • یک چشمه که در منگنه ی صخره ی کوه، یک عمر به اختناق در خود پیچید، یک راهِ نفس رهاندن از صخره نداشت!
  • یک نادره معمار که هر طرحی ریخت، تا خواست بنا کند خرابش کردند!
  • .

اساسی ترین تصویر نادرستی که از دنیا داریم اینست که ممکن است از اندوه و ناملایمات روزی رهایی یابیم. این احتمال که ممکن است سالی بگذرد و همه چیز سرجای خودش باشد و ما هم حاصل و آسوده بنشینیم. یکی سال ها اجاره نشین بود و خانه ای خرید و به مجرّد آنکه در خانه ی خودش نشست بچه ش مریض سخت شد. یکی دانشگاه قبول شد، رتبه ی نخست و بعد مادرش را از دست داد. یکی به همسر دلخواهش رسید ولی سرطان گوارش گرفت و کج دار و مریز زنده است. آن یکی به پست و مقام ریاست رسید ولی کارش به رسوایی کشید. فلسفه ی دنیا همین حالت سینوسی عسر و یسر است. درد و آرامش. همیشه مترصّد است که مشکلی را بر مشکلاتت بیفزاید و تو را به مرز استیصال ببرد. آنگاه روزنه ای بگشاید و مرهم نهد و باز که آسودگی ایستا شد، دردی بفرستد. طبیعت همین است. اینست که فردی که عاقل باشد، جای خالی غم و غصه را بیجهت پُر نمی کند! می گذارد همین باشد تا زیادتر نشود، اگر همّتی ندارد تا اصالت غم را نابود کند. و زوال اصالت غم فقط با موت نفس است. این ها که رگ دستشان را می زنند تا راحت شوند، مفهوم را شناخته اند ولی راهش را نه. باید کارد به دست گرفت و ریشه ی تمام دلبستگی های طبع را سوزاند. اینکه فرموده است موتوا قبل ان تموتوا، یعنی قبل از آنکه مرگ بیاید و حساب دلبستگی هایت را برسد، خودت آن ها را دفن کن. انگار که بعد ازین آزادی محض و آرامش ابدی است . 

.

.


" بشر مادّی در بیابان ظلمانی مادّه زندگی می نماید و در دریای کثرات غوطه ور است. هر موجی از علائق مادی او را به جایی می افکند. هنوز از صدمات آن موج به خود نیامده،‌ موجی سهمگین تر و هولناک تر از علاقه ی مال و ثروت و منصب و زن و فرزند و غیره،‌ سیلی بر او زده در میان امواج خروشان دیگر پرتابش می کند،‌ به طوری که ناله و فریاد او هم به گوش نمی رسد. به هر طرف می نگرد با حرمان و حسرت رو به رو می شود. در این میان گاه نسیم های روح بخش جذبات الهی او را نوازش می دهد و به خود متوجه می سازد: ان لله فی ایّام دهرکم نفحات، الا فتعرضّوا لها و لاتُعرضُوا عنها. اینجاست که عدّه ای از بشر متعرض آن جذبات می شوند و بار سفر الی الله را می بندند . "

ثمرات حیات نوشتار آیت الله سعادت پرور از جلسات با علامّه طباطبایی  

.

.

.


کلمات اکسیر عجیبی هستند. حروف و ضرب و وزن آن ها. انگار که از عالمی ماوراء این دنیا می آیند. جایی دیدم که ابن عربی هم نظری چنین دارد و رساله ای نوشته است در خصوص مکنونات حروف. که از عالمی مافوق ادراکات بشر می جوشند. القصّه،‌ این روزها شده است از خواب که بر می خیزم ناخودآگاه بیت شعری بر زبان دارم. در ضمیر ناخودآگاه. مثلا دیروز بی هیچ مناسبتی ظاهرا، برای نماز صبح که برخواستم این بیت بسیار زیبای حافظ بر زبانم بود که "فغان که آن مهِ نامهربانِ مهرگسل/ به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت". از غزل های بی نظیر حافظ است. با این شروع درخشان که "شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت/ فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت/ حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر/ کنایتی است که از روزگار هجران گفت . "

.

.

 فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت می دانی؟ 


گاهی که می پرسند چرا چون سابق نمی نویسم، یا اینکه اثر کدام نویسنده یا شاعر را دوست بیشتر دارم، پاسخ ش ریشه در یک فصل مشترک روشن دارد و آن هم "انفجار احساس" است. من سراغ نوشته ی ادبی نمی روم که تنها تکنیک باشد. رمّانی که سرگرمی. شعری که یک رشته کلمات آهنگین باشد. دنبال صدای احساسی هستم که از فرط اینکه نمی داند چه کند به کلمه پناه برده است. غزلیات شمس و حافظ و شهریار و گاهی هم سایه و اخوان. ژید و لامارتین و پروست و تولستوی و ناباکوف و دوبااک. داستانی که نویسنده صرفا پرحرفی می کند و چارت شخصیت هایش را به نحوی به هم متصل می کند، بیهوده و لاطائلات است. شعری که تنها تکنیک و ضرب و واژه آرایی است مرا نمی گیرد. تکنیک وقتی روی موج احساس سوار شود جریان می یابد. مثلا تاریخ ادبیات سرشار از شعرهایی است که در وصف مادر سروده اند ولی آن شعر دل شکسته و خسته ای که در اتوبوس بعد از خاکسپاری مادر رخ داده و شاعر وقتی وارد خانه می شود که مادر نیست و جای خالی او هرجا که می نگرد هست، آن جوشش می شود شعر مادر شهریار که مانندش نیست. 

.

وجه تمایز نوشته های اینجا همه این بوده است که نویسنده در حال متفاوتی آن ها را نوشته است. و گاهی که به مسیر روزمرگی و کند شدن احساس رسیده است دست از قلم داشته. به قول فردوسی،‌ یکی داستان است پر آب چشم .

.


(1)

یکی از دینامیک های اساسی این دنیا در مکانیزم خواستن است. انگار اگر به او ایمان داشته باشی و دلت از دنیا چیزی را بیش از حد بخواهد نمی دهند. هرقدر هم بکوشی نمی شود. باید رهایش کنی تا بدهند. به محض آنکه دیگر نخواهی من حیث لایحتسب می رسد. به از آن که فکر می کرده ای. از دست باید شست تا به دست آید. حکایت درخشانی است از وحی الهی به داوود نبی علیه السلام:

 قالَ اَمیرُالمُؤمِنین علیه السلام: اَوْحَى اللّه ُ اِلى داوُودَ: یا داوُودُ! تُریدُ وَ اُریدُ وَ لایَکُونُ اِلاّ ما اُریدُ ، فَاِنَ اَسْلَمْتَ لِما اُریدُ اَعْطَیْتُکَ ما تُریدُ وَ اِنْ لَمْ تُسْلِمْ لِما اُریدُ اَتْعَبْتُکَ فیما تُریدُ وَ لا یَکُونُ اِلاّ ما اُریدُ.

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: خداوند متعال به حضرت داود علیه السلاموحى فرمود: اى داود! تو مى خواهى، من هم مى خواهم ، ولى جز آنچه من مى خواهم نمى شود. پس اگر تسلیم آنچه من مى خواهم بشوى، آنچه را هم تو مى خواهى عطایت مى کنم. امّا اگر تسلیم آنچه من مى خواهم نشوى، در آنچه خودت مى خواهى تو را به رنج مى افکنم و جز آنچه هم که من بخواهم نخواهد شد  

(2)

و حکمت عمیق دیگری است در راه و رسم دوست داشتن. و رشته مغیلانی که در پای آن می روید. می گویند زندانبان به یوسف گفت: من تو را دوست دارم! یوسف گفت: هر بلایى به من رسیده ، از دوست داشتن است . خاله ام مرا دوست داشت، مرا ید. پدرم مرا دوست داشت، برادرانم به من حسادت ورزیدند . همسر عزیز مصر ، مرا دوست داشت ، مرا به زندان انداخت. یوسف علیه السلام در زندان به خداوند شکوه کرد و گفت: پروردگارا! من به چه جرمى گرفتار زندان شدم؟ وحی آمد که: تو آن را انتخاب کردى ، آن هنگام که گفتى: "پروردگارا! زندان ، برایم دوست داشتنى تر است از آنچه مرا بدان مى خوانند" . چرا نگفتى: سلامتى و رهایى برایم دوست داشتنى تر است از آنچه مرا بدان مى خوانند؟

(3)

شعری که امروز سهم غروب خسته ی نیمِ آذرِ پرُ پاییز شد از منزوی بود. "من زخمی دیروزم و بیزارم از امروز/ وز آنچه می نامند فردا، نا امیدم . "

.

.

.


(1)

یکی از دینامیک های اساسی این دنیا در مکانیزم خواستن است. انگار اگر به او ایمان داشته باشی و دلت از دنیا چیزی را بیش از حد بخواهد نمی دهند. هرقدر هم بکوشی نمی شود. باید رهایش کنی تا بدهند. به محض آنکه دیگر نخواهی من حیث لایحتسب می رسد. به از آن که فکر می کرده ای. از دست باید شست تا به دست آید. حکایت درخشانی است از وحی الهی به داوود نبی علیه السلام:

 قالَ اَمیرُالمُؤمِنین علیه السلام: اَوْحَى اللّه ُ اِلى داوُودَ: یا داوُودُ! تُریدُ وَ اُریدُ وَ لایَکُونُ اِلاّ ما اُریدُ ، فَاِنَ اَسْلَمْتَ لِما اُریدُ اَعْطَیْتُکَ ما تُریدُ وَ اِنْ لَمْ تُسْلِمْ لِما اُریدُ اَتْعَبْتُکَ فیما تُریدُ وَ لا یَکُونُ اِلاّ ما اُریدُ.

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: خداوند متعال به حضرت داود علیه السلاموحى فرمود: اى داود! تو مى خواهى، من هم مى خواهم ، ولى جز آنچه من مى خواهم نمى شود. پس اگر تسلیم آنچه من مى خواهم بشوى، آنچه را هم تو مى خواهى عطایت مى کنم. امّا اگر تسلیم آنچه من مى خواهم نشوى، در آنچه خودت مى خواهى تو را به رنج مى افکنم و جز آنچه هم که من بخواهم نخواهد شد  

(2)

و حکمت عمیق دیگری است در راه و رسم دوست داشتن. و رشته مغیلانی که در پای آن می روید. می گویند زندانبان به یوسف گفت: من تو را دوست دارم! یوسف گفت: هر بلایى به من رسیده ، از دوست داشتن است . خاله ام مرا دوست داشت، مرا ید. پدرم مرا دوست داشت، برادرانم به من حسادت ورزیدند . همسر عزیز مصر ، مرا دوست داشت ، مرا به زندان انداخت. در زندان به خدا شکوه بردم که: پروردگارا! من به چه جرمى گرفتار زندان شدم؟ وحی آمد که: تو آن را انتخاب کردى ، آن هنگام که گفتى: "پروردگارا! زندان ، برایم دوست داشتنى تر است از آنچه مرا بدان مى خوانند"

(3)

شعری که امروز سهم غروب خسته ی نیمِ آذر شد از منزوی بود. "من زخمی دیروزم و بیزارم از امروز/ وز آنچه می نامند فردا، نا امیدم . "

.

.

.


در این دنیا که همه سگ دو می زنند تا چیزی بشوند، تو دنبال "هیچ" شدن باش. فانی محض شو. فرض کن مرگ حالا آمده است و تو آرام آرام هرچه داشته داده ای و تمام. نه بسته دل به هیچ کس، نه بسته جان به هیچ جا. رها باید شد ازین همه کثرت، رها. مثل آنکه می گفت، "در عدم افکندم آخر خویش را/ وا رهاندم جانِ پر تشویش را". نیّت کن که می خواهم در بین این همه هیچ نخواهم‌، به هیچ چیز نرسم، هیچ آرزویی، هیچ گفت و گویی، مطلقاً هیچ باشم. آنچه گفته اند و فرض است را انجام دهم و تمام. تا مرگم برسد. به صدقِ اینست که آن رخ می دهد .

.

.

 


می خواستم بنویسم از این روزها، و حوادثی که پی در پی چو طوفان سهمگین می آید، که می توانست به وسعت خاطرات سالیان ملّتی باشد. بنویسم از عظمت سرداری که ایران و ایرانی در چندصد سال گذشته به خود ندیده بود. او که بی آنکه لشکرکشی کند، پهنای سرزمینی چون اسکندر را با قوّت ایمان و اراده ی مردم همانجا گرفته بود. مفهوم وطن را طوری گسترانده بود که مرزها پیش او زانو می زدند. مجاهدی موزون، عارفی دل خون و سرداری سر به زیر و متواضع. تو گویی که همه عمر جانش را بدهکار بوده است. و‌ آنچنان لطیف، لطیف، لطیف که از پس لطافت روح او می توانستی چندین شهید را زیارت کنی . در پای لطافت تو میراد، هر سرو سهی که بر لب جوست .

می خواستم بنویسم از این جمعیت چند ده میلیونی که دلسوخته و بریده از عالم و مافیها به تشییع تو آمده بودند. هر کس گوشه ای می گریست. انگار همه پشت و پناه ش شده باشد از دست. حالت انقطاع و گسستن از دنیا را در آن ها می دیدی. غباری از پیش چشمانشان رفته بود که عظمت آن رعب را به دل هر قدرت اهریمنی می انداخت. حتم دارم که ملکوت هم نظری به آن ها داشت. قدرتِ چگالِ ایمانِ‌ آن جمعیّت انبوه بود که در آن هفته ی طوفانی پشت شیطان را طوری زمین زد که یارای ایستادنش نبود. ان کید الشیطان کان ضعیفا .

.

.

معجون اخلاص و انقطاع اکسیر عجیبی است که در کائنات نفوذ می کند. همه ی ما بعد از شهادت حاج قاسم دیگر گذشته مان نیستیم. حال متفاوتی است. یک بند از تعلق از پیش پای مان برداشته شده. انگار که تا مرگ رفته و آمده باشی. من بسیار کسان را این روزها دیدم که پیش ازین آن ها را طور دیگری شناخته بودم. گویی شعله ای نورانی درون آن ها را گرفته بود. می سوزاند ماسوی الله را. به کسی می گفتم، کسی که با این حادثه هم غبار از دلش نرود، بعید است که دیگر .

.

.

القصّه انگار حکمتی است در این عالَم که وقتی عالِم وارسته ای از دنیا می رود، مردم دچار فتنه و سردرگمی می شوند. و وقتی علمداری می رود، جان مردمی قربانی می شود. حوادث سال هشتاد و هشت که رخ داد، می گفتم از عظمت رحلت آقای بهجت است. مرگ انسان های بی پناه در این هفته ها هم، از شهادت پشت و پناهی مثل آن سردارِ سرباز بود

اللهم الرزقنا توفیق شهاده فی سبیلک همین و تنها همین . باقی هم آن شما  


یک نقطه ای دقیقا هست که شروع میشود به سفید شدن. به شکستن. و به طرز چشمگیری همه تو را می بینند و می گویند حیف. و تو نمی توانی بدون بغض توضیح دهی که این سان شکستن از پس رنج هزاره هاست! نمی توانی بگویی بیست سال گذشته چگونه گذشت. نمی توانی بنویسی که گرچه دستت خالی است، ولی تنت چه سان خسته ست. مثل آن ها که سال ها تنها در معدنی دورافتاده ای در اعماق، زمین را می درند، در انزوا. و مطلقا به هیچ نمی رسند. با روی سیاه و موی سپید باز میگردند انگار. چند روز پیش به برادر وحید می گفتم، آن شعر طنز را یادت هست؟ " تا که می افته دندونای شیری/ می شینه رو سرت برف پیری"! حکایت ماست این سال ها . 

.

.


روزهای عجیبی است. انگار که یک مسیر بی بازگشت آغاز شده است. انگار که دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد شد. بعد از شهادت حاج قاسم، در حال التیام و التجاء بودیم که حادثه ی تلخ دیگری رسید. آن جمعِ غریبانه که رفتند و کسی هیچ نگفت! عاشقانه زیر تابوت را گرفته بودند که در ازدحام شهر جان دادند و کسی دم بر نیاورد و در مظلومیت محض به خاک شدند. سکوت پیشه کردیم تا مصیبت دو نشود، نقصان مایه و شماتت همسایه! در بهت این بودیم که آن حادثه ی تلخ تر رسید. طوری نفس را در سینه بند کرد که نه طاقت خاموشی داشتیم نه میل سخن با کس. معجونی از خشم و درد بودیم. خودمان زده بودیم خودمان را. به تلخ ترین وضع ممکن. مایه ی شادی بیگانه شده بودیم و شماتت آشنا. چند روز طول کشید که بفهمیم باید چه کرد. در سکوت، اعتماد مردم را از دست می دادیم، در سخن اعتبارمان را. چند روز طول کشید که انتخاب کنیم اعتبارمان از دست برود تا اعتماد مردم بیش ازین خدشه نبیند. چند روزی که خیلی دیر بود شاید. با این حال گفتیم می گذرد. خاک سرد است و مماشات کنیم تا آن مفهوم اصلی آسیب نبیند. به نظرمان راهی که باید می رفتیم مهم تر ازین حوادث بود. مثل آن ها که لنگ لنگان خودشان را به زحمت به مقصد می رسانند، کشور را زخمی به پای صندوق رای بردیم. که برایمان در لحظه مهم ترین حادثه بود. دو شب قبل از آن، منحنی بیماری کرونا روی رشد افتاده بود و دیگر خبر واحد نبود. آنقدر از دشمن دیده بودیم که دیده هایمان را هم باور نداشتیم. سکوت کردیم تا آن حرکت اصلی منحرف نشود! مردم بیایند پای صندوق رای. کم رمق ترین انتخابات تاریخ جمهوری اسلامی را داشتیم. ترس از ویروس و یاس از مسئول. در حال شمردن رای ها بودیم که نفس هایمان به شماره افتاد. یکی یکی افراد افتادند و تازه فهمیدیم بیماری بیخ گلویمان را گرفته است. باز هم فکر آمار بودیم و کنترل حادثه. که سریع تر بگذرد! به شب عید برسیم و همه چیز به خیر و خوشی تمام شود! باید روحیه می دادیم به مردم. و روحیه دادن را در دست زدن برای رقص مضحک پرستارها و هجو مجریان و هزل ن و بازی کودکان دیدیم. تا این حادثه هم بگذرد و جریان اصلی زندگی مردم آسیبی نبیند! تمام این حوادث را حاشیه می دیدیم بر حرکت و جریان سیّال زندگی که باید بی سر و صدا ادامه یابد. باید آرامش و  رفاه مردم به هم نریزد. امّا تقدیر انگار اینست که باید همه چیز به هم بریزد تا سر جای خودش برود. طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت .

.

.


هرچه به وضع حاضر می نگرم، بیشتر یقین پیدا می کنم که واقعه ی بزرگ تری در راه است. واقعه ی خافضه ی رافعه ای و این مسیر حادثه را دیگر بازگشتی نیست. بیشتر می فهمم که عزلت گزیدن اجباری اهل دنیا برای این است که مدّتی با خودشان خلوت کنند و تفکّر، "که چرا فارغ از احوال دل خویشتنم؟". "کز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود". "یا چه بودست مراد وی ازین ساختنم". راه گریزی نیست. لاعاصم الیوم من امر الله. این بارانی هم که گرفته است و سیلی شده است انگار، آرامش نزدیکی ندارد و قرار است کوه ها را هم بگیرد و فرار کردن به قلّه ها و زمین را دادن و زمان را گرفتن،‌ چشم پوشی از آن حقیقت است که باید سوار سفینه ی نجات بشوی. پیشترها هم نوشته بودم،‌ نوح به زبان عبری یعنی آرامش. طوفان نوح، طوفان آرامش است

هرلحظه به شکل بت عیّار برآمد/ دل بُرد و نهان شد/ هر دم به لباس دگر آن یار برآمد/ گه پیر و جوان شد/ گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق/ خود رفت به کشتی/ گه گشت خلیل و به دل نار برآمد/ آتش گل از آن شد .

.


برای بار سوّم اینجا می نویسم، که این ویروس که ماتبع خون آن شهید عزیز ماست، سرنوشت جهان را تغییر می دهد و آغاز گشایش کار ایران است. این ویروس تحریم ها را می شکند. این ویروس ابتدایش برای ما عسر است و ادامه ش یسر ان شاء الله تعالی .

.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها